...بانگ بلند دلکش ناقوس

آذرگونه و خروشناک

...بانگ بلند دلکش ناقوس

آذرگونه و خروشناک

تمامی مطالب این وبلاگ را اینجانب می نویسد.
عنوان وب نوشت برگرفته از شعری از نیما ست.

آخرین مطالب

شکر تلخ است اگر شیرین نباشد.

خب، ما اینجا با یه قضیه‌ی شرطی روبه رو هستیم: اگر p، آنگاه q.  اما به واقع p چیست و q چیست؟ در واژه شناسی عبارت q، ابتدا باید ببینیم «است» به چه معناست؟ از این رو همین جا شما را به مقاله‌ی «است از کجا آمده است؟» ارجاع میدهم. فعلا به همان معنایی که همگان از این کلمه می‌دانیم بسنده میکنیم. اما تلخ به چه معناست؟ برای اینکار ۱۰ بار کلمه‌ی تلخ را برای خود تکرار کنید: تلخ، تلخ، تلخ، تلخ، الخ.. معنایی می‌دهد؟ نه!(اشنازدایی) اساسا یکی از دستاوردهای فلسفه‌ی ملافیضا همین بوده که شما را از طریق تکرار که خود نمودی از اشنایی است، به اشنازدایی می‌رساند و از دریچه‌ی همین اشنازدایی است که روح تشنه‌ی حقیقت طلب انسان، میتواند به حقیقت واژگان و دال‌ها و مدلول‌ها نائل آید. لیکن تنها نفوس مألوف با معارف تجریدی و‌ خیالی که به تبحری مخصوص به خصوصیت تعمق نائل آمده اند مصداق اتَمّ و اکمل این حقیقت‌یابی اند و دیگران در یابش آن، به حد وسع خود طرف می‌بندند.

اگر از جزییات برون آمده و به کلیت و ساختار ‌جمله بپردازیم و محورهای جانشینی و هم‌نشینی را در نظر آوریم، نگاه پساساختارگرایانه ما را به این لطیفه رهنمون می‌شود که شیرین معنایی جز آنچه که همگان فکر میکنند دارد و آن معنایی است که از شیرین در ترکیباتی همچون «شیرین‌عقل» یا عبارتی همچون «چقد شیرینی تو!» یا حتی ترکیب اتباعی «شیرینی می‌رینی» یافت می‌شود.

لکن آنچه که محل اختلاف فلسفی‌ها و عرفانی‌ها و علمای ادب است آنکه؛ آیا واسطه‌ای میان شیرینی و تلخی هست یا نه؟ از آنگونه مثلا میان وجود و عدم واسطه‌ای نیست یا مانند مرزبندی یک شکل هندسی، بیرون، درون، و روی خط داریم؟ از رهگذر همین کشاکش آراست که شخصی همچون فیضی تهرانی پدیده‌ای به نام بی‌مزگی را به عنوان واسطه میان تلخی و شیرینی قائل شده اند. لیکن در سیر تاریخی دعاوی و قال و قیل‌ها و هزاهزهای حول این جمله، کریمی لویی - که از شاگردان خاصه‌ی آن استاد بزرگ بود- در برخی جلسات خصوصی به شاگردان خاصه‌اش این حقیقت را بر زبان آورده که چه بسا بی‌مزگی فراتر از تلخی است. اما در خبر است که روزی که کریمی لویی در حال تبادل این سخن با شاگردش بوده، پیرمردی گوژپشت از کناری گذر میکرده و چون این سخن شنیده بانگ برآورده است که زنهار! که شکر تلخ و شیرین و بی‌مزه تفاوتی نکند، اگر شیرین نباشد و اینجانب هنوز هم که این منظره را پیش روی خودش می‌آورد، از نهیب آن سلطان الکوزبشتین، آن نهنگ دریای این جور مسائل، هوش از دست می‌دهد و دیگر بیش از این یارای نوشتنش نمی‌ماند و مرجح آن میداند که لب نگشاید و کام‌بسته از آن کام بگیرد که اگر می‌خواست شرح پریشانی خویش از این بی‌مزگی‌ها و تلخی‌ها و شیرینی‌ها و می‌رینی‌ها بدهد عقل‌ها می‌سوخت و زبان‌ها آب می‌شد. اکنون صلاح آن دیده است که شکری بالا بیندازد و ببینید شیرین است یا تلخ یا بی‌مزه یا لعلّ در پی مکاشفه‌ای الهامی بر او وارد آید که ای عزیز! قسم چهارمی از برای شکر ملحوظ است که تو آن ندانی و اگر دانستی فاش نسازی که بر دار روی و اکنون زبان درکش و سفر من الخلق الی السوییت الشوگر را گام بردار که تو را برای چنین شکرهایی برگزیده ایم؛ دست از تایپ بردار و برآی..

  • مهدی فیض کریملو

روراست

۲۳
خرداد
چند وقتیه زندگی ساکته. همه چی زیرپوستی می گذره. گهگاهی یه ماشینی از سرکوچه رد میشه، و ما هم صداشو می شنویم. گهگاهی بارون میاد بوش میزنه دیوونمون میکنه. چند وقتیه شبا راحت می خوام. چیزای خوشمزه میخورم و هیچ درگیری ای ندارم. به ظاهر خیلی کتاب می خونم و از وقتم می خوام نهایت استفاده رو ببرم اما همه چی خیلی سطحیه. فکر می کنیم داریم چی کار می کنیم اما در اصل هیچ غلطی نمی کنیم. فکر میکنیم یه مدت که بگذره و بیفتیم تو فضا همه چی درست میشه. اما من میگم اگه الان درست نشه بعدا هم درست نمی شه. کسی که دأبش شده لم دادن، نمی تونه داد بزنه. کسی که می خواد بره زندان فقط برا اینکه بگه حاضرم زندان برم بهتره بره همونجا بپوسه. تازه اگ اونچا بخور بخواب نباشه. خودم هیچ وری رو انتخاب نکرده م که برم و این بار زندگی ترجیح داده اونم جایی نَبَرَدَم. هی می چرخم و می چرخم، و همه چیز به ظاهر خوبه یه عرق مطبوعی هم می کنیم این تابستونیه و بعدم یکم از خاطرات یاد می کنیم و امتحان می دیم و ماه رمضون میخواد بیاد و من جمله های خفن آدما رو تو مینیمالها رو میخونم و با خودکار بنفشی که دارم باش می نویسم حال می کنم و با اینستاگرام حال میکنم و از اینستاگرام حالم به هم میخوره و خلاصه هیچی که هیچی. فکر میکنم قبلنا چقد آدم تر بودم. لحظه ای از دست خودم آسایش نداشتم. همش به خودم نهیب می زدم که «دِ لامصب گند داری می زنی، گند نزن. درست کن این چیزا رو. درست کن برو جلو» درستم نمی شد غصه می خوردیم. ینی غصه می خوردیماا، اب می شدیم. الان دیگه ته تهش اینه که میگم:« ببین بیا با هم روراست باشیم: تو گند زده ی و حالا هم باید درستش کنی. تازه غصه شم بخوری». بعد میگیم:« خب، باشه (اصلا حال می کنی؛ هیشکی انقد با خودش روراست نیست)؛ بریم غصه بخوریم و بریم به این فکر کنیم که باید درتسش کنیم و تو کتابا بگردی ببینیم چی جوری باید درستش کنیم.» آخرشم میریم سرچ اینستاگرام یه گشتی می زنیم و یه غذایی میخوریم و میریم کتابخونه و میریم دستشویی و بعد هم باز غذا میخوریم و آخر آخرش این که کَکِمون هم نگزیده. لبخند میزنیم به بزرگترها (لبخند های مصنوعی) و جلوی خنده مان را میگیریم. که یک وقت به یک جوک تکراری نخندیم و وقتی تنها می شویم هر غلطی میکنیم اما جلوی دیگران ما خیلی خفنیم، ما خیلی بارمان است در می آوریم و همه باید بفهمند که زندگی ما هدفدار است و زندگی خودشان بی هدف یا اگر هم هدف دارد پوچ است و به درد جرز هم نمی خورد و بعد بگوییم آهای بی هدف ها! ما را درک کنید! ما که البته نمی دانیم شما چه موجودات بی مایه ای هستید اما ما را درک کنید که نمی توانیم شما را تحمل کنیم و با شما وقت بگذرانیم و بعد می رویم که تنها باشیم و کلی فحش می دهیم به همه کس و همه جا و آخر هم به خودمان که الدنگ! این همه حرف میزنی پاشو یه غلطی بکن نشسته بر و بر دیوار و هوا رو نگاه می کنه و او هم در جواب می گوید باشد، بگذار چراغ مطالعه را روشن کنم و دیگر چراغ ها را خاموش و با خودکار بنفش شروع کنم یک چیزی را نوشتن و ضمنا خودم را هم آماده کنم که اگر کسی آمد تو خودم را از تک و تا نیندازم و به نوشتن ادامه بدهم که آری، ما از آنهاشیم که شبها می نشینند تنها مینویسند و شما نباید بدانید چه می نویسند و... . خلاصه ما آنقدر پررو هستیم که اگر ولمان ککند تا آخر این دفتر می نویسیم و از نا نمی افتیم و اگر هم این متن اینجا قطع می شود فکر نکنید که رفته ایم فکری بکنیم و سنگ هامان را با خودمان وا بکنیم، نه؛ می رویم ببینیم این پیام لامصبی که در تلگرام از اول شروع این متن آمده چیست و بعدش هم فوتبال نگاه کنیم و بعد در حدود ساعت یک نصف شب یک حس رخوت پیدا کنیم و بعد بگیریم بخوابیم و فردا باز یک غلطی بکنیم و روراست باشیم با خودمان، و آنفدر رو راست باشیم که بترکیم.

15 اردی‌بهشت 95

  • مهدی فیض کریملو

حرف

۱۸
شهریور

به نام خدا

حس می‌کنم هیچ چیز قطعیت ندارد. تمام حرف‌هایمان خلاصه می‌شود در ضمیرها و حرف اضافه‌ها و فعل‌های ربطاین اینگونه است که همان چیز بود. تمام حرف‌هایی که می‌شنوم حتی اگر دارای فعل‌های معنی‌دارتری هم باشند، چیزی فراتر از آنچه گفتم نیست.

وقتی می‌بینم منشی برنامه‌ی تلویزیونی حرف‌های تکراری‌اش را پشت سر هم ردیف می‌کند و در میان حرف‌هایش هم کلماتی مثل «موضوع برنامه‌ی امروز»، «مهمان امروز ما»، «سوال پیامکی...» (آه! دوست دارم خفه‌اش کنم!) شنیده می‌شود، احساس می‌کنم هیچ حرفی برای گفتن ندارد. و بعد -تصور کن!- در تمام دنیا، چه آنهایی که دارند در خیابان راه می‌روند و چه آنهایی که در تلویزیون جا خوش کرده اند و چه آنهایی که در یک جلسه دور هم نشسته اند، همه و همه، درست در همین لحظه دارند حرف می‌زنند، حرف می‌زنند و حباب بیرون می‌دهند.

میلیاردها زبان که در دهان‌ها می‌چرخند و اصواتی از خود بیرون می‌دهند. کرکننده است، دستانم را روی گوش‌هایم می‌گذارم و پوست کنار چشمانم را به عقب می‌کشم و دندان‌هایم را به هم فشار می‌دهم. و من، منی که روزهاست در این خانه حبس شده ام و هیچ کسی کنارم نبوده است و با هیچ کسی -جز چند کتاب- حرف نزده ام، می‌فهمم که چقدر تمام این اصوات بی‌معنی است.

چرا در این دنیا هیچ چیزی نیست که بتوانم آن را خاص بنامم؟ زمانی فکر می‌کردم چیزهایی وجود دارد -نمی‌دانم مثل عاشق شدن یا هر چیز دیگر- که می‌تواند خاص باشد. فکر می‌کردم سواد آدم را خاص می‌کند. فکر می‌کردم این‌هایی که در این دفتر می‌نویسم می‌تواند خاص باشد اما دست روی هر چه که می‌گذارم قبلا دست‌مالی شده است. هیچ چیزِ بکر و سر به مهری وجود ندارد. امروز شنیدم دختری از یک خانواده‌ی مذهبی عاشق یک سارق مسلح شده بود، فقط این چیزهاست که کمی می‌تواند امیدوارم کند.

وقتی به دنیایم، به فضا و زمانی که در آن هستم نگاه می‌کنم، می‌بینم چقدر بوی سکوت می‌دهد. تاریک نیست، سرد نیست، اتفاقا خیلی هم روشن و گرم است. از همان روشنی‌های یازده دوازده ظهر، اما مسکوت است، مسکوت، بی‌هیچ‌گونه جلب توجهی. خانه‌ای که دور افتاده نیست؛ همراه ده‌ها خانه‌ی دیگر در کنار یک خیابان شلوغ و پرسروصدا جا خوش کرده است و دقیقا همین است که از آن چیزی می‌سازد که دور افتاده بودن نمی‌سازد.

در رفتارهایم، در راه رفتن هایم از این سوی خانه تا آن سو، یک جور طمأنینه احساس می‌کنم و به محض این احساس، خفه می‌شوم. تصویر آهسته‌ی پاهایم، همراه صدای بمی که گنگ شده است و کش می‌آید جلو‌ی چشمم ظاهر می‌شود ، وقتی که بلندش می‌کنم و آرام آرام به سطح زمین نزدیکتر می‌شود و فرش را به پایین متراکم می‌کند، بی‌حرکت می‌شود و بعد پای دیگر... . صدای نفس‌نفس زدن‌هایی می‌آید که حاصل خفگی است، که خود از همین طمأنینه‌ی بی‌صدا مایه گرفته.

دارد غروب می‌شود و هوا و ساختمان و خودکار، همه آبی است. صدای سوتی در گوشم می‌پیچد، که وقتی سرم را تکان می‌دهم کش می‌آید و در اطراف تاب می‌خورد. مجبورم بنویسم، ناگزیرم، ناگزیرم بنویسم، تا نشنوم. صدای کار کردن یخچال، رد شدن موتور و قار و قور های شکمم هم گاهی شنیده می‌شنود اما اصلا اهمیتی ندارد. باید فکر نکنم و بنویسم، اگر نه وقت‌هایی خواهد بود که دارم فکر‌میکنم (و نمی‌نویسم) و همین باعث می‌شود گوشم را سوراخ کند صدای سوت.

پارچه‌ای که به نرده‌های بالکن همسایه‌ی روبه‌رویی آویزان است، در باد، تند و ریز تکان می‌خورد و من آن را دوست دارم. یک جور رها شدن غلغلک آور. تاریکی آسمان لحظه به لحظه نزدیکتر و فراگیرتر می‌شود، جلو می‌آید و من امیدوارم با آمدنش این سوت لعنتی قطع شود، و بعد صدای باد بیاید. آن وقت بروم چراغ‌های شتابنده‌ای را که از خیابان می‌گذرند، در فضایی تاریک که آن‌ها را در بر گرفته نگاه کنم و نسیمی را که پیوسته یه صورتم دست می‌کشد و می‌رود حس کنم و با او بخندم. بخندم به تمام بیهودگی‌های این شهر؛ این شهر پرحرف، پر از حرف اضافه، که به من زل زده است و مدام دهانش را باز می‌کند و بعد حباب است و حباب. صداهایی بیرون می‌دهد که رفته رفته بی‌صدا می‌شود و بعد سوتی می‌پیچد و بعد هوهو (یا شاید هم صدایش طور دیگری باشد، یعنی حتما طور دیگری است و من نمی‌دانم دقیقا چه طور است، پس همین هوهو را انتخاب کردم) ی باد و بعد... سکوت، بی‌صدایی...شب شده است.

 

  • مهدی فیض کریملو

بی عنوان

۰۶
شهریور
بیشه ای سوخته در قلبِ کویری ست، منم!
وندر آن بیشه ی آتش زده شیری ست، منم!
ای فلک! خیره به روئین تنی ات چشم مدوز،
راست در ترکشِ رستم پَرِ تیری ست منم!
تا قفس هست مرا لذت آزادی نیست،
هرکجا در همه آفاق اسیری ست منم!
زندگی سنگ عظیمی ست، ولی می شکند
که روان زیرِ پِی اش جوی حقیری ست، منم!
در پِی آبِ حیاتی؟ به خرابات برو
- خسته از عُمر - در آن زاویه پیری ست، منم!
گرچه دور است ولی زود عیان خواهد شد
آنچه کوه است در آن دامنه، دیری ست منم!


و این که:
 تا حسینی بود می گفتی که باید فکر کرد
با که بیعت می کنی اکنون یزیدی بیش نیست

اشعار همه از حسین جنتی
  • مهدی فیض کریملو

یک داستان

۰۹
مرداد

بسم الله الرحمن الرحیم

نفسش حبس شد. دستانش بالا رفت. رها شد. رنگش پریده بود و دستانش بی‌اختیار تکان می‌خورد. در را باز کرد و بیرون رفت. در پله‌ها چند باری نزدیک بود بیفتد اما نرده ها مانع شد. به کوچه رسیده بود. نفس نفس می‌زد و نمی‌توانست آن قدر ها هم سریع بدود. مچ پایش شکسته بود خودش هم نمی‌دانست از کی. خسته بود. نای دویدن نداشت. پای شکسته‌ هم عذابی بود برای خودش و تمام سنگینی‌اش را روی زمین می‌کشید. با لباس خوابی که احساس می‌کرد از هروقت دیگری تنگ‌تر است به خیابان آمده بود و دمپایی‌هایش هم دمپایی‌های حمام بود و آن قدر کوچک که بعد از مدتی ناآگاه از پایش درآمد. سمت راست شلوارش بیش از حد بالا کشیده شده بود . سمت چپش افتاده بود و پایین پایش چین می‌خورد. دست‌هایش را انگار که دارد با آن‌ها رکاب می‌زند تکان می‌داد. پیری و ناتوانی به هیکلش زار می‌زد. موهای وزکرده‌ی سفیدی که در اطراف سر و سینه روییده بود در نور ناچیز خیابان برق می‌زد و در نسیم ملایم شبانگاهی می‌رقصید.

هوا آن قدر مطبوع بود و آسمان آن قدر بی‌ریا که که می‌توانست بهشتی ترین شب یک زوج باشد. اما هر چه که بود برای او از جهنم هم بدتر بود. نمی‌دانست کجا دارد می‌رود. فقط حرکت می‌کرد. گاهی مجموعه‌ی سر و سینه‌اش طوری به جلو می‌آمد و خم می‌شد یا دست‌هایش طوری در پی یافتن گلویی جلو می‌لرزید که هیچ تفاوتی با مرده‌ها نداشت. این جور وقت‌ها چشمانش هم سفید می‌شد. حالا که عینک و دندان مصنوعی‌اش را جا گذاشته بود، هراس‌انگیزتر می‌نمود. آن وقتِ شب کسی در خیابان پرسه نمی‌زد اما شرط می‌بندم اگر کسی او را می‌دید زیر لب می‌خندید؛ با آن شلوار و لباس خواب و پاهای برهنه خیلی مضحک‌تر می‌نمود تا اینکه بخواهد ترسناک باشد.

کم‌کم داشت حواسش را باز‌می‌یافت که فهمید دارد خلاف جهت خیابان حرکت می‌کند. چشمانی که از عینک بی‌بهره بودند و از شدت خستگی فقط توده‌ای از رنگ‌ها را می‌دیدند، متوجه توده‌ی نسبتاً عظیمی از نور زرد شدند که همین‌طور بزرگ و بزرگ‌تر می شد، و گوش‌ها بوق‌های ریتم‌دار و صدا‌های مبهم دیگری می‌شنیدند که به او هجوم می‌آوردند. قبل از اینکه توده‌ی صدا و نور بخواهد به او برسد و از رویش بگذرد، لحظه‌ای یاد همسرش افتاد. و در لحظه‌ی بعد، کاروان عروسی از رویش رد می‌شد و چرخ‌ها پی‌در‌پی لهش می‌کردند و بالا می‌پریدند. و هیچ کس او را حس نکرد. همانند تمام عمر.

            ناگهان در میان فضایی خاکستری و بی‌انتها و در مرکز توده هایی از غبار بی رنگ قرار گرفته بود و سراسیمه سر ‌می‌چرخاند. هر طرف که می‌دوید هیچ جابجا نمی‌شد. در فضای نامتناهی مکان معنا ندارد. کم کم صورت هایی در برابرش نقش  می‌بست و هر یک حرفی مبهم بر زبان می‌راندند و بعد محو می‌شدند. سرش تندتند تکان می‌خورد و پاهایش هر از چندی به هم گیر می‌کرد و زمین می‌خورد. البته زمینی نبود. در خودش فشرده می‌شد و بالا پایین می‌رفت. انگشتانش دراز می‌شدند و پایین را که نگاه می‌کرد بالا می‌رفت. تصمیم گرفت تنها روبه‌رو را نگاه کند. صورت‌ها و صوت ها واضح‌تر می‌شدند و البته هر دو کش‌می‌آمدند:

-        تو بودی...ی

و از هر طرف این را می‌شنید. نمی‌دانست چه کسانی او را مورد خطاب قرار می‌دهند. چهره‌ها پایدار تر شده بودند و فقط کمی حول نقطه‌ی خود جابجا می‌شدند.

-        این تو بودی که منو تو بیابون سلاخی کردی.

-        یادت هست با چه حرص و لبخندی روی پلکام کاغذ می‌کشیدی و می‌بریدیشون؟

-        وقتی دستور دادی زبونمو قطع کنن و تیغ تو چِشَم فرو کنن  جا بودی؟ حتما داشتی تو بار با یه هرزه می‌رقصیدی و مشروب می‌زدی.

-        نه... نه... من نبودم. هیچ کدوم از اینایی که گفتیدو من نکردم . من فقط یه پیرمرد ازکارافتاده ام. نه...

ناگهان بوق کرکننده‌ای صدا کرد و انگار منبع صدا با سرعتی عجیب و غیرقابل تشخیص این طرف آن طرف می‌رفت. آه بلندی از درد کشید و بر زمین زانو زد. دست‌هایش را در گوش‌هایش فرو کرده بود و به خود می‌پیچید تا این که کاملاً نقش زمین شد. در درد می‌غلتید که یاد خانه‌‌ی قدیمی‌اش افتاد. یاد آن زمان‌ها که جوان‌تر بود و سبیل می‌گذاشت و ریش نداشت. آن وقت‌ها فعال تر بود. هرچه خاطرات پررنگ‌تر می‌شد، صدای روح‌خراش، رنگ می‌باخت و دور می‌شد. یادش آمد آن وقت ها یک کادیلاک داشت. یک کادیلاک عزیز. سفید بود و حاضر نبود بیش‌تر از پنجاه تا با آن براند. یاد بچه‌هایش افتاد که هر آخر هفته آن‌ها را با مادرشان به پارک می‌برد. بازی می‌کردند و چند ساعتی خوش می‌گذراندند. انگار یکی از همین روزها بود که سر و کله‌ی یک آدم مشکوک پیدا شد. وسط بازی بود که فهمید دارد آنها را می‌پاید. سراغ کادیلاکش رفت. خیلی دور شد. گذاشت تا مرد کاملاً نزدیک بچه‌ها شود و آن وقت وقتش بود که گاز بدهد و هرچه سریعتر نزدیکش شود. ماشین آنچنان سرعت گرفته بود که کنترلش ناممکن بود. داشت می‌رسید. چشمانش را بست ولی بچه ها دیدند که پدرشان مردی را سه متر بالا انداخت و چهار متر آن طرف تر به زمین نشاند. خیس عرق شده بود. نفس‌نفس می‌زد. همینطور جلو را نگاه می‌کرد.

            یادش آمد آن وقت ها هیکل مناسبتری داشت. به علاوه کم کم داشت در ذهنش تصویر یک اتاق نقش می‌بست. اتاقی که همواره تاریک بود و شخصی محکوم بود تا در آن زندگی سر کند- چون هر که آنجا می‌آمد زندگی جدیدی برایش آغاز می‌شد. یادش آمد یک صندلی مخصوص داشت. و کشویی همان طرف‌ها بود که چکش و ابزار و تیغ را در آن نگه می‌داشت. پسر جوانی را یادش آمد که چون احساس کرده بود تحمل چکش را نخواهد داشت، با کاغذ به سراغش رفت. یا زمانی را یادش می‌آمد که زنی را که شوهرش را به جنگ او ترغیب کرده بود به سوی خود خواند (و اینگونه می‌خواست تا مجازاتش را تقلیل دهد) و او نپذیرفته بود. و بعد بیابان و چند ابزار نجاری را چاره‌ی کار دید.

در همین تصویرها سیر می‌کرد که دوباره صدای گوش‌خراش را که انگار از یک گلوله‌ی مرتعش ساطع می‌شد احساس کرد. عین مست‌ها دور خود چرخی زد و به سختی تعادلش را حفظ کرد که نیفتد. احساس کرد منبع‌های صدا چند برابر می‌شوند و توده‌ی خاکستری اطرافش تاب می‌خورد و به تاریکی- تاریکی مطلق- می‌گراید. زیر لب گفت:« تقصیر من نبود. هیچ‌کدومشون تقصیر من نبود. تقصیر خودشون بود» . و توده‌ی تاریک بر هرچیزی غلبه می‌کرد و هرچه می یافت در خود فرو می‌برد. دوباره زیر لب گفت:« تقصیر خودشون  بود. آخه...آخه...» کمی بلندتر گفت: «آخه همشون می‌خواستن با اون فکرای کثیفشون منو سرخورده کنن. می‌خواستن کثیفیا رو به من بچسبونن. اونا به من می‌گفتن سیاهی. ولی من سیاه نبودم. سیاه نبودم». هیچ روشنی‌ای وجود نداشت. حرکتِ نگاه، هیچ چیز متفاوتی را در برابر خود نمی‌یافت. همه جا تاریکی بود. و بعد فریاد زد، فریادی که تا به حال نشنیده بود، اما انگار گوشه‌ای از قلبش را می‌جوید. و با بلندترین بانگی که در وجودش داشت فریاد زد:« من سیاه نبود...م»! و بعد شکنج کوچکی که فضا را در نقطه‌ای جمع کرد و توده‌ی سیاهی که مرد را بلعید- بلعید چون سیاهش می‌پنداشت. و توده‌ی فشرده دوباره باز شد. هر چه چشم می‌دید سیاهی بود.


غلط املایی داره ببخشید

حدود سه هفته پیش نوشتمش

  • مهدی فیض کریملو

به نام آفریننده ی آسمان و زمین و هر آنچه میان آنهاست

رو به رویم دریاست. موج ها در تب و تابند. گویی می خواهند چیزی به من بگویند، اما نیرویی جلوی دهانشان را گرفته است. من آن را می بینم. با آن همه کوشش تنها دادشان به گوشم می رسد. صدای خنده ی دیگران هرچه بلندتر می شود احساس وصف ناشدنیِ بی دلیل شبیه تنهایی ام اوج می گیرد. باد انگار به موج می‌گوید: باید بتوانی.

من اما آرامم؛ هرچند فقط از چشم آدم‌بزرگ‌ها. بچه ها و صدف‌های در ساحل و حتّی ماهی ها احساس وجودم را درک می‌کنند. بدنم بی حرکت است. انگار قلبم نمی زند. در سرم اما غوغاست. هر فکر و هر خاطره ای از بی زبانی خود می نالد. شدید آزارم می‌دهند. مثل آتش‌فشان شده ام. اندیشه است که از سرم بیرون می‌ریزد و می‌تراود. هر که نزدشان رود از حرارت ذوب می شود. اما اگر همجنس آنها باشی، نه تنها ذوب نمی شوی، که با آن همرنگ‌تر می شوی. دیگر طاقتم طاق شده. می‌خواهم فریاد بزنم، فریاد سکوت. خوشبختانه فریادم را شن‌ها می شنوند. آنقدر اشک می ریزند و اندوهگین می‌شوند که پاهایم در آن‌ها فرو می رود. شاید می‌خواهند مرا به آغوش بکشند. شاید هم نباید بگویم شاید؛ به راستی که قصدشان همین است.

افکار، مرا در بند خود کرده اند. آیا کسی هست که برهاندم؟ آیا کسی هست؟ ظاهراً تنهایم. خودم هستم و خودم. خدا هم که از بدیهیات است. چشمانم را باز می کنم. برادرم را در حالی که به من می‌نگرد می بینم. لب‌هایش تندتند تکان می‌خورند. انگار چیزی می‌خواهد بگوید، اما من اهمیت نمی‌دهم. اینجا هیچ خبری ازآتش‌فشان و افکار مذاب نیست. از این فضای بدون آتش‌فشان خوشم نمی‌آید. چشمانم را باز می بندم. آتش فشان ملموس‌تر می شود. این حال و هوایی که پیش رویم می بینم، وضع غریب و قریبی به من است. بهترین قلم ها از وصف آن عاجزند و بسیاری از اندیشه‌ها از آن سرگردان و متحیّر. این آتش‌فشانی که شده ام، کوچک است امّا دودش همه جا را گرفته. تا آسمان هم رفته. کاری کرده که آسمان تیره و تار شود. خورشید هست اما هم آسمان و هم خورشید هر دو به سیاهی می‌روند. یگانه وجود درخشانی که به من امید و آرامی می‌دهد... همین جا بود ها ...آهان در خودم است. در خودم؟ مگر می شود؟ پلک هایم را محکم‌تر به هم می‌فشارم تا شاید حقیقت واضح‌تر گردد. آری، آن نور روشنگر در درون خودم است. درست در درون قلبم. ناگهان دستی را روی قلبم احساس می‌کنم. و صدایی که می‌گوید نگران نباش، من با توام. به یکباره افکار خاموش می‌شوند. دیگر تکاپوی موج ها برایم معنا پیدا می‌کنند. انگار بر سوار ابری، سبکبالانه بالا و بالاتر می‌روم. پرواز چه دلنشین است! پرواز را بیش از هر چیز دوست می‌دارم. هر اندازه که بالاتر  می‌روم حقیقت خودش را بیش از پیش به من می‌نمایاند. ناگهان می‌ایستم. به جایی رسیده ام که می‌توانم به آسمان دست بزنم. و صدای «سلامی»، گویی از آن سوی آسمان می‌شنوم. آسمان شکافته می شود و من... داخل می شوم.


این را دو یا سه سال پیش نوشته بودم،

امروز کمی تغییرش دادم.

عنوان هم از مثنوی است.

  • مهدی فیض کریملو

تقاضا دارم...

۱۷
خرداد

 بسم الله الرحمن الرحیم

نمی‌دانم بی‌شرمی است یا روراست بودن. به هر حال آنچه مسلم است این که شما همه چیز را می‌دانید. و آن چه مهم است این که من با خودم روراست باشم. خودم را گول نزنم. احساس من نسبت به شما چیست؟ اگر موفق شوم این پرسش را پاسخ دهم، مراحل دیگر سخت یا آسان- ، تقریباً مشخص (این را یادتان بماند) خواهد بود.

خب بگذارید مرور کنیم. وقت‌هایی که کوچکتر بودم و آدم‌تر، خیلی به شما فکر می کردم. همیشه انگارحضورتان را کنارم و در دنیای اطرافم حس می‌کردم. تصویری که در ذهن خودم پرورانده بودم، تیری بود که دشمنی می‌اندازد و من خودم را پرتاب می‌کنم جلوی آن، تا جان من نثار و جان شما حفظ شود. این گونه بود عشق‌بازی‌های آن زمان من با عقیده ام.

          بعدها دیدم وقتی دوستم از پشت شیشه به من آب می‌پاشد، عقب می‌نشینم. گفتم پس احتمالا جلوی تیر رفتن آنقدرها هم ساده نیست. ولی مشکلی نبود، هنوز جرأت و جربزه داشتم.

بزرگتر شدم و رسیدم به داستان‌هایی که نوجوانی با خودش می‌آورد از نگاه‌های دریده بگیر تا شوق دیده شدن و استیل آمدن ها و...- . خودم را کاملاً حفظ نکردم. این ور کشیده می‌شدم، آن ور کشیده می‌شدم. آخر سر خسته شدم، و البته کوفته. گریه می‌کردم؛ یاری کردید؛ بهتر شدم.

بزرگتر شدم. صاف و سادگیِ کودکی نه ساده لوحی-، رخت برمی‌بست و من بزرگ نمی‌شدم؛ می‌شدم آدم بزرگ. و این یعنی فرسایش تدریجی. با آدم‌های متفاوت، تجربه‌های متفاوت و فضاهای متفاوت آشنا می شدم. و قدرتمندترین حسِّ حاکم بر من کنجکاوی بود و لذت کشف هر یک از این جهان‌ها.

مدتی پیش بود با خودم می‌گفتم: «از این فضاها و فازا آبی برا ما گرم نشد؛ ای به قربان کودکی و روشنی‌ش؛ برگردیم به همون روزا و اوضاع احوال». دیر نبود که فهمیدم این فقط یک حسِّ یک‌شبه بود و فردایش، با طلوع خورشید، غروب کرد. می‌گذشت و می کاویدم، در همان دنیاها. خیلی به شما فکر نمی کردم. می‌کاویدم اما نمی‌لولیدم. آری، گیرش انداختم! یک چیزی درون من هرچند پنهان- وجود داشت که نمی‌گذاشت بلولم و مرا بلولند. همواره یک علامت ایست، محکم می‌خورد تو سرم. و ایست یعنی تأمل در حالم، گذشته ام و آینده ام. یکی چیزی مثل حالتی که الان دارم (این یعنی جای امیدواری هست!). در تمام این سال‌ها، نمودار توجه من به شما، نموداری سینوسی بوده است. و چیزی که الان می‌خواهم بگویم این که:

«عقلم به درستی می‌فهمید و می‌فهمد که از آنچه باید باشم دورم. و کار بسیار است برای انجام دادن. اما گام گذاشتن در این کارها نیروی محرکه می‌خواهد و تا جایی که تاریخ خوانده ام و تجربه کرده ام، منبع این نیروی محرکه چیزی جز قلب نبوده است( همان قلب‌های عقول). اما لامصب این دل... با آدم راه نمی‌آید. خب، پس تصمیم می‌گیریم با همان عقل و نیمچه دلمان راه بیفتیم. خیلی خوب. راه افتادیم.

مدتی گذشت. عقل و دل نیمه راه شدند. رها شدم. گشتی زدند و دوباره عقل آمد (و دل نیامد)، ناقص‌تر از قبل. باز رفتیم. باز ماندیم. بارها و بارها و بارها. چیزی که من دراین مواقع به خودم گفته و می‌گویم این که: «خودت را که جمع نکردی، برای کسی هم که قرار بود، بندگی نکردی. بی‌خیال. چرا تلاش بیهوده؟ بی‌خیال...» باید خدا را شکر کنم که گاهی هم این جمله یادم می‌افتاد که: «حال نداری ثواب کنی، گناه هم نکن». وگرنه که الان معلوم نبود باید از کجای خیابان فلک‌زده‌ها کاردک می‌کشاندندمان (هر دومان خوب می‌دانیم که این به یاد افتادن‌ها و... هم همه لطفِ که بوده است).

کوتاه سخن این که: خسته ام. نمی‌خواهم دوباره عهد ببندم و بشکنم. توهینی فراموش‌ناشدنی است به آدم از سوی خودش. اما باید رفت. موانع اما کم نیست. هزار جور فریب و ما هم که نوسفر و ناتوان. لذا این‌جانب تقاضا دارد، این دل وامانده را با همان دم‌و‌دستگاهِ کارراه‌اندازِ قدیمی‌تان که مخصوص ما بی‌چاره‌هاست، تعمیر نمایید (آدم هیچ‌ وقت نمی‌فهمد از کجا می خورد). ضمناً اگر صلاح دیدید، آن مواردِ تقریباً مشخص را (گفته بودم یادتان بماند) به مواردِ دقیقاً مشخص تغییر دهید. لازم به ذکر است که تمام این درخواست‌ها عاجزانه است. با لابه و التماس. با دست‌به‌دامنی‌ها. لیکن لحن آن در این نوشته مشخص نشد چرا که این جانب خسته(ایتالیک نوشته شود) است. به امید آن که عجزمان را بهتر و بیشتر اعلام کرده و وظیفه‌ی قشر خود، بیچارگان را به نحوی احسن به جا آورده، همواره درِ خانه‌ی شما را بکوبیم.

-همت. خواهشمندم همتی بدارید.»

همتم بدرقه‌ی راه کن ای طایر قدس

که دراز است ره مقصد و من نوسفرم «حافظ»

با کمال تشکر،

امید است هرگونه عجب و توهین و بی‌شرمیِ

ناخواسته را بر این حقیر ببخشایید.

شب نیمه‌ی شعبان، خرداد نود و چهار 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۰
  • ۲۴۵ نمایش
  • مهدی فیض کریملو