...بانگ بلند دلکش ناقوس

آذرگونه و خروشناک

...بانگ بلند دلکش ناقوس

آذرگونه و خروشناک

تمامی مطالب این وبلاگ را اینجانب می نویسد.
عنوان وب نوشت برگرفته از شعری از نیما ست.

آخرین مطالب

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

به نام آفریننده ی آسمان و زمین و هر آنچه میان آنهاست

رو به رویم دریاست. موج ها در تب و تابند. گویی می خواهند چیزی به من بگویند، اما نیرویی جلوی دهانشان را گرفته است. من آن را می بینم. با آن همه کوشش تنها دادشان به گوشم می رسد. صدای خنده ی دیگران هرچه بلندتر می شود احساس وصف ناشدنیِ بی دلیل شبیه تنهایی ام اوج می گیرد. باد انگار به موج می‌گوید: باید بتوانی.

من اما آرامم؛ هرچند فقط از چشم آدم‌بزرگ‌ها. بچه ها و صدف‌های در ساحل و حتّی ماهی ها احساس وجودم را درک می‌کنند. بدنم بی حرکت است. انگار قلبم نمی زند. در سرم اما غوغاست. هر فکر و هر خاطره ای از بی زبانی خود می نالد. شدید آزارم می‌دهند. مثل آتش‌فشان شده ام. اندیشه است که از سرم بیرون می‌ریزد و می‌تراود. هر که نزدشان رود از حرارت ذوب می شود. اما اگر همجنس آنها باشی، نه تنها ذوب نمی شوی، که با آن همرنگ‌تر می شوی. دیگر طاقتم طاق شده. می‌خواهم فریاد بزنم، فریاد سکوت. خوشبختانه فریادم را شن‌ها می شنوند. آنقدر اشک می ریزند و اندوهگین می‌شوند که پاهایم در آن‌ها فرو می رود. شاید می‌خواهند مرا به آغوش بکشند. شاید هم نباید بگویم شاید؛ به راستی که قصدشان همین است.

افکار، مرا در بند خود کرده اند. آیا کسی هست که برهاندم؟ آیا کسی هست؟ ظاهراً تنهایم. خودم هستم و خودم. خدا هم که از بدیهیات است. چشمانم را باز می کنم. برادرم را در حالی که به من می‌نگرد می بینم. لب‌هایش تندتند تکان می‌خورند. انگار چیزی می‌خواهد بگوید، اما من اهمیت نمی‌دهم. اینجا هیچ خبری ازآتش‌فشان و افکار مذاب نیست. از این فضای بدون آتش‌فشان خوشم نمی‌آید. چشمانم را باز می بندم. آتش فشان ملموس‌تر می شود. این حال و هوایی که پیش رویم می بینم، وضع غریب و قریبی به من است. بهترین قلم ها از وصف آن عاجزند و بسیاری از اندیشه‌ها از آن سرگردان و متحیّر. این آتش‌فشانی که شده ام، کوچک است امّا دودش همه جا را گرفته. تا آسمان هم رفته. کاری کرده که آسمان تیره و تار شود. خورشید هست اما هم آسمان و هم خورشید هر دو به سیاهی می‌روند. یگانه وجود درخشانی که به من امید و آرامی می‌دهد... همین جا بود ها ...آهان در خودم است. در خودم؟ مگر می شود؟ پلک هایم را محکم‌تر به هم می‌فشارم تا شاید حقیقت واضح‌تر گردد. آری، آن نور روشنگر در درون خودم است. درست در درون قلبم. ناگهان دستی را روی قلبم احساس می‌کنم. و صدایی که می‌گوید نگران نباش، من با توام. به یکباره افکار خاموش می‌شوند. دیگر تکاپوی موج ها برایم معنا پیدا می‌کنند. انگار بر سوار ابری، سبکبالانه بالا و بالاتر می‌روم. پرواز چه دلنشین است! پرواز را بیش از هر چیز دوست می‌دارم. هر اندازه که بالاتر  می‌روم حقیقت خودش را بیش از پیش به من می‌نمایاند. ناگهان می‌ایستم. به جایی رسیده ام که می‌توانم به آسمان دست بزنم. و صدای «سلامی»، گویی از آن سوی آسمان می‌شنوم. آسمان شکافته می شود و من... داخل می شوم.


این را دو یا سه سال پیش نوشته بودم،

امروز کمی تغییرش دادم.

عنوان هم از مثنوی است.

  • مهدی فیض کریملو

تقاضا دارم...

۱۷
خرداد

 بسم الله الرحمن الرحیم

نمی‌دانم بی‌شرمی است یا روراست بودن. به هر حال آنچه مسلم است این که شما همه چیز را می‌دانید. و آن چه مهم است این که من با خودم روراست باشم. خودم را گول نزنم. احساس من نسبت به شما چیست؟ اگر موفق شوم این پرسش را پاسخ دهم، مراحل دیگر سخت یا آسان- ، تقریباً مشخص (این را یادتان بماند) خواهد بود.

خب بگذارید مرور کنیم. وقت‌هایی که کوچکتر بودم و آدم‌تر، خیلی به شما فکر می کردم. همیشه انگارحضورتان را کنارم و در دنیای اطرافم حس می‌کردم. تصویری که در ذهن خودم پرورانده بودم، تیری بود که دشمنی می‌اندازد و من خودم را پرتاب می‌کنم جلوی آن، تا جان من نثار و جان شما حفظ شود. این گونه بود عشق‌بازی‌های آن زمان من با عقیده ام.

          بعدها دیدم وقتی دوستم از پشت شیشه به من آب می‌پاشد، عقب می‌نشینم. گفتم پس احتمالا جلوی تیر رفتن آنقدرها هم ساده نیست. ولی مشکلی نبود، هنوز جرأت و جربزه داشتم.

بزرگتر شدم و رسیدم به داستان‌هایی که نوجوانی با خودش می‌آورد از نگاه‌های دریده بگیر تا شوق دیده شدن و استیل آمدن ها و...- . خودم را کاملاً حفظ نکردم. این ور کشیده می‌شدم، آن ور کشیده می‌شدم. آخر سر خسته شدم، و البته کوفته. گریه می‌کردم؛ یاری کردید؛ بهتر شدم.

بزرگتر شدم. صاف و سادگیِ کودکی نه ساده لوحی-، رخت برمی‌بست و من بزرگ نمی‌شدم؛ می‌شدم آدم بزرگ. و این یعنی فرسایش تدریجی. با آدم‌های متفاوت، تجربه‌های متفاوت و فضاهای متفاوت آشنا می شدم. و قدرتمندترین حسِّ حاکم بر من کنجکاوی بود و لذت کشف هر یک از این جهان‌ها.

مدتی پیش بود با خودم می‌گفتم: «از این فضاها و فازا آبی برا ما گرم نشد؛ ای به قربان کودکی و روشنی‌ش؛ برگردیم به همون روزا و اوضاع احوال». دیر نبود که فهمیدم این فقط یک حسِّ یک‌شبه بود و فردایش، با طلوع خورشید، غروب کرد. می‌گذشت و می کاویدم، در همان دنیاها. خیلی به شما فکر نمی کردم. می‌کاویدم اما نمی‌لولیدم. آری، گیرش انداختم! یک چیزی درون من هرچند پنهان- وجود داشت که نمی‌گذاشت بلولم و مرا بلولند. همواره یک علامت ایست، محکم می‌خورد تو سرم. و ایست یعنی تأمل در حالم، گذشته ام و آینده ام. یکی چیزی مثل حالتی که الان دارم (این یعنی جای امیدواری هست!). در تمام این سال‌ها، نمودار توجه من به شما، نموداری سینوسی بوده است. و چیزی که الان می‌خواهم بگویم این که:

«عقلم به درستی می‌فهمید و می‌فهمد که از آنچه باید باشم دورم. و کار بسیار است برای انجام دادن. اما گام گذاشتن در این کارها نیروی محرکه می‌خواهد و تا جایی که تاریخ خوانده ام و تجربه کرده ام، منبع این نیروی محرکه چیزی جز قلب نبوده است( همان قلب‌های عقول). اما لامصب این دل... با آدم راه نمی‌آید. خب، پس تصمیم می‌گیریم با همان عقل و نیمچه دلمان راه بیفتیم. خیلی خوب. راه افتادیم.

مدتی گذشت. عقل و دل نیمه راه شدند. رها شدم. گشتی زدند و دوباره عقل آمد (و دل نیامد)، ناقص‌تر از قبل. باز رفتیم. باز ماندیم. بارها و بارها و بارها. چیزی که من دراین مواقع به خودم گفته و می‌گویم این که: «خودت را که جمع نکردی، برای کسی هم که قرار بود، بندگی نکردی. بی‌خیال. چرا تلاش بیهوده؟ بی‌خیال...» باید خدا را شکر کنم که گاهی هم این جمله یادم می‌افتاد که: «حال نداری ثواب کنی، گناه هم نکن». وگرنه که الان معلوم نبود باید از کجای خیابان فلک‌زده‌ها کاردک می‌کشاندندمان (هر دومان خوب می‌دانیم که این به یاد افتادن‌ها و... هم همه لطفِ که بوده است).

کوتاه سخن این که: خسته ام. نمی‌خواهم دوباره عهد ببندم و بشکنم. توهینی فراموش‌ناشدنی است به آدم از سوی خودش. اما باید رفت. موانع اما کم نیست. هزار جور فریب و ما هم که نوسفر و ناتوان. لذا این‌جانب تقاضا دارد، این دل وامانده را با همان دم‌و‌دستگاهِ کارراه‌اندازِ قدیمی‌تان که مخصوص ما بی‌چاره‌هاست، تعمیر نمایید (آدم هیچ‌ وقت نمی‌فهمد از کجا می خورد). ضمناً اگر صلاح دیدید، آن مواردِ تقریباً مشخص را (گفته بودم یادتان بماند) به مواردِ دقیقاً مشخص تغییر دهید. لازم به ذکر است که تمام این درخواست‌ها عاجزانه است. با لابه و التماس. با دست‌به‌دامنی‌ها. لیکن لحن آن در این نوشته مشخص نشد چرا که این جانب خسته(ایتالیک نوشته شود) است. به امید آن که عجزمان را بهتر و بیشتر اعلام کرده و وظیفه‌ی قشر خود، بیچارگان را به نحوی احسن به جا آورده، همواره درِ خانه‌ی شما را بکوبیم.

-همت. خواهشمندم همتی بدارید.»

همتم بدرقه‌ی راه کن ای طایر قدس

که دراز است ره مقصد و من نوسفرم «حافظ»

با کمال تشکر،

امید است هرگونه عجب و توهین و بی‌شرمیِ

ناخواسته را بر این حقیر ببخشایید.

شب نیمه‌ی شعبان، خرداد نود و چهار 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۰
  • ۲۴۷ نمایش
  • مهدی فیض کریملو