انفطار آسمان از فطرتم
به نام آفریننده ی آسمان و زمین و هر آنچه میان آنهاست
رو به رویم دریاست. موج ها در تب و تابند. گویی می خواهند چیزی به من بگویند، اما نیرویی جلوی دهانشان را گرفته است. من آن را می بینم. با آن همه کوشش تنها دادشان به گوشم می رسد. صدای خنده ی دیگران هرچه بلندتر می شود احساس وصف ناشدنیِ بی دلیل شبیه تنهایی ام اوج می گیرد. باد انگار به موج میگوید: باید بتوانی.
من اما آرامم؛ هرچند فقط از چشم آدمبزرگها. بچه ها و صدفهای در ساحل و حتّی ماهی ها احساس وجودم را درک میکنند. بدنم بی حرکت است. انگار قلبم نمی زند. در سرم اما غوغاست. هر فکر و هر خاطره ای از بی زبانی خود می نالد. شدید آزارم میدهند. مثل آتشفشان شده ام. اندیشه است که از سرم بیرون میریزد و میتراود. هر که نزدشان رود از حرارت ذوب می شود. اما اگر همجنس آنها باشی، نه تنها ذوب نمی شوی، که با آن همرنگتر می شوی. دیگر طاقتم طاق شده. میخواهم فریاد بزنم، فریاد سکوت. خوشبختانه فریادم را شنها می شنوند. آنقدر اشک می ریزند و اندوهگین میشوند که پاهایم در آنها فرو می رود. شاید میخواهند مرا به آغوش بکشند. شاید هم نباید بگویم شاید؛ به راستی که قصدشان همین است.
افکار، مرا در بند خود کرده اند. آیا کسی هست که برهاندم؟ آیا کسی هست؟ ظاهراً تنهایم. خودم هستم و خودم. خدا هم که از بدیهیات است. چشمانم را باز می کنم. برادرم را در حالی که به من مینگرد می بینم. لبهایش تندتند تکان میخورند. انگار چیزی میخواهد بگوید، اما من اهمیت نمیدهم. اینجا هیچ خبری ازآتشفشان و افکار مذاب نیست. از این فضای بدون آتشفشان خوشم نمیآید. چشمانم را باز می بندم. آتش فشان ملموستر می شود. این حال و هوایی که پیش رویم می بینم، وضع غریب و قریبی به من است. بهترین قلم ها از وصف آن عاجزند و بسیاری از اندیشهها از آن سرگردان و متحیّر. این آتشفشانی که شده ام، کوچک است امّا دودش همه جا را گرفته. تا آسمان هم رفته. کاری کرده که آسمان تیره و تار شود. خورشید هست اما هم آسمان و هم خورشید هر دو به سیاهی میروند. یگانه وجود درخشانی که به من امید و آرامی میدهد... همین جا بود ها ...آهان در خودم است. در خودم؟ مگر می شود؟ پلک هایم را محکمتر به هم میفشارم تا شاید حقیقت واضحتر گردد. آری، آن نور روشنگر در درون خودم است. درست در درون قلبم. ناگهان دستی را روی قلبم احساس میکنم. و صدایی که میگوید نگران نباش، من با توام. به یکباره افکار خاموش میشوند. دیگر تکاپوی موج ها برایم معنا پیدا میکنند. انگار بر سوار ابری، سبکبالانه بالا و بالاتر میروم. پرواز چه دلنشین است! پرواز را بیش از هر چیز دوست میدارم. هر اندازه که بالاتر میروم حقیقت خودش را بیش از پیش به من مینمایاند. ناگهان میایستم. به جایی رسیده ام که میتوانم به آسمان دست بزنم. و صدای «سلامی»، گویی از آن سوی آسمان میشنوم. آسمان شکافته می شود و من... داخل می شوم.
این را دو یا سه سال پیش نوشته بودم،
امروز کمی تغییرش دادم.
عنوان هم از مثنوی است.
- ۱ نظر
- ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۴
- ۲۱۸ نمایش