یک داستان
بسم الله الرحمن الرحیم
نفسش حبس شد. دستانش بالا رفت. رها شد. رنگش پریده بود و دستانش بیاختیار تکان میخورد. در را باز کرد و بیرون رفت. در پلهها چند باری نزدیک بود بیفتد اما نرده ها مانع شد. به کوچه رسیده بود. نفس نفس میزد و نمیتوانست آن قدر ها هم سریع بدود. مچ پایش شکسته بود – خودش هم نمیدانست از کی. خسته بود. نای دویدن نداشت. پای شکسته هم عذابی بود برای خودش و تمام سنگینیاش را روی زمین میکشید. با لباس خوابی که احساس میکرد از هروقت دیگری تنگتر است به خیابان آمده بود و دمپاییهایش هم دمپاییهای حمام بود و آن قدر کوچک که بعد از مدتی ناآگاه از پایش درآمد. سمت راست شلوارش بیش از حد بالا کشیده شده بود . سمت چپش افتاده بود و پایین پایش چین میخورد. دستهایش را انگار که دارد با آنها رکاب میزند تکان میداد. پیری و ناتوانی به هیکلش زار میزد. موهای وزکردهی سفیدی که در اطراف سر و سینه روییده بود در نور ناچیز خیابان برق میزد و در نسیم ملایم شبانگاهی میرقصید.
هوا آن قدر مطبوع بود و آسمان آن قدر بیریا که که میتوانست بهشتی ترین شب یک زوج باشد. اما هر چه که بود برای او از جهنم هم بدتر بود. نمیدانست کجا دارد میرود. فقط حرکت میکرد. گاهی مجموعهی سر و سینهاش طوری به جلو میآمد و خم میشد یا دستهایش طوری در پی یافتن گلویی جلو میلرزید که هیچ تفاوتی با مردهها نداشت. این جور وقتها چشمانش هم سفید میشد. حالا که عینک و دندان مصنوعیاش را جا گذاشته بود، هراسانگیزتر مینمود. آن وقتِ شب کسی در خیابان پرسه نمیزد اما شرط میبندم اگر کسی او را میدید زیر لب میخندید؛ با آن شلوار و لباس خواب و پاهای برهنه خیلی مضحکتر مینمود تا اینکه بخواهد ترسناک باشد.
کمکم داشت حواسش را بازمییافت که فهمید دارد خلاف جهت خیابان حرکت میکند. چشمانی که از عینک بیبهره بودند و از شدت خستگی فقط تودهای از رنگها را میدیدند، متوجه تودهی نسبتاً عظیمی از نور زرد شدند که همینطور بزرگ و بزرگتر می شد، و گوشها بوقهای ریتمدار و صداهای مبهم دیگری میشنیدند که به او هجوم میآوردند. قبل از اینکه تودهی صدا و نور بخواهد به او برسد و از رویش بگذرد، لحظهای یاد همسرش افتاد. و در لحظهی بعد، کاروان عروسی از رویش رد میشد و چرخها پیدرپی لهش میکردند و بالا میپریدند. و هیچ کس او را حس نکرد. همانند تمام عمر.
ناگهان در میان فضایی خاکستری و بیانتها و در مرکز توده هایی از غبار بی رنگ قرار گرفته بود و سراسیمه سر میچرخاند. هر طرف که میدوید هیچ جابجا نمیشد. در فضای نامتناهی مکان معنا ندارد. کم کم صورت هایی در برابرش نقش میبست و هر یک حرفی مبهم بر زبان میراندند و بعد محو میشدند. سرش تندتند تکان میخورد و پاهایش هر از چندی به هم گیر میکرد و زمین میخورد. البته زمینی نبود. در خودش فشرده میشد و بالا پایین میرفت. انگشتانش دراز میشدند و پایین را که نگاه میکرد بالا میرفت. تصمیم گرفت تنها روبهرو را نگاه کند. صورتها و صوت ها واضحتر میشدند و البته هر دو کشمیآمدند:
- تو بودی...ی
و از هر طرف این را میشنید. نمیدانست چه کسانی او را مورد خطاب قرار میدهند. چهرهها پایدار تر شده بودند و فقط کمی حول نقطهی خود جابجا میشدند.
- این تو بودی که منو تو بیابون سلاخی کردی.
- یادت هست با چه حرص و لبخندی روی پلکام کاغذ میکشیدی و میبریدیشون؟
- وقتی دستور دادی زبونمو قطع کنن و تیغ تو چِشَم فرو کنن جا بودی؟ حتما داشتی تو بار با یه هرزه میرقصیدی و مشروب میزدی.
- نه... نه... من نبودم. هیچ کدوم از اینایی که گفتیدو من نکردم . من فقط یه پیرمرد ازکارافتاده ام. نه...
ناگهان بوق کرکنندهای صدا کرد و انگار منبع صدا با سرعتی عجیب و غیرقابل تشخیص این طرف آن طرف میرفت. آه بلندی از درد کشید و بر زمین زانو زد. دستهایش را در گوشهایش فرو کرده بود و به خود میپیچید تا این که کاملاً نقش زمین شد. در درد میغلتید که یاد خانهی قدیمیاش افتاد. یاد آن زمانها که جوانتر بود و سبیل میگذاشت و ریش نداشت. آن وقتها فعال تر بود. هرچه خاطرات پررنگتر میشد، صدای روحخراش، رنگ میباخت و دور میشد. یادش آمد آن وقت ها یک کادیلاک داشت. یک کادیلاک عزیز. سفید بود و حاضر نبود بیشتر از پنجاه تا با آن براند. یاد بچههایش افتاد که هر آخر هفته آنها را با مادرشان به پارک میبرد. بازی میکردند و چند ساعتی خوش میگذراندند. انگار یکی از همین روزها بود که سر و کلهی یک آدم مشکوک پیدا شد. وسط بازی بود که فهمید دارد آنها را میپاید. سراغ کادیلاکش رفت. خیلی دور شد. گذاشت تا مرد کاملاً نزدیک بچهها شود و آن وقت وقتش بود که گاز بدهد و هرچه سریعتر نزدیکش شود. ماشین آنچنان سرعت گرفته بود که کنترلش ناممکن بود. داشت میرسید. چشمانش را بست ولی بچه ها دیدند که پدرشان مردی را سه متر بالا انداخت و چهار متر آن طرف تر به زمین نشاند. خیس عرق شده بود. نفسنفس میزد. همینطور جلو را نگاه میکرد.
یادش آمد آن وقت ها هیکل مناسبتری داشت. به علاوه کم کم داشت در ذهنش تصویر یک اتاق نقش میبست. اتاقی که همواره تاریک بود و شخصی محکوم بود تا در آن زندگی سر کند- چون هر که آنجا میآمد زندگی جدیدی برایش آغاز میشد. یادش آمد یک صندلی مخصوص داشت. و کشویی همان طرفها بود که چکش و ابزار و تیغ را در آن نگه میداشت. پسر جوانی را یادش آمد که چون احساس کرده بود تحمل چکش را نخواهد داشت، با کاغذ به سراغش رفت. یا زمانی را یادش میآمد که زنی را که شوهرش را به جنگ او ترغیب کرده بود به سوی خود خواند (و اینگونه میخواست تا مجازاتش را تقلیل دهد) و او نپذیرفته بود. و بعد بیابان و چند ابزار نجاری را چارهی کار دید.
در همین تصویرها سیر میکرد که دوباره صدای گوشخراش را که انگار از یک گلولهی مرتعش ساطع میشد احساس کرد. عین مستها دور خود چرخی زد و به سختی تعادلش را حفظ کرد که نیفتد. احساس کرد منبعهای صدا چند برابر میشوند و تودهی خاکستری اطرافش تاب میخورد و به تاریکی- تاریکی مطلق- میگراید. زیر لب گفت:« تقصیر من نبود. هیچکدومشون تقصیر من نبود. تقصیر خودشون بود» . و تودهی تاریک بر هرچیزی غلبه میکرد و هرچه می یافت در خود فرو میبرد. دوباره زیر لب گفت:« تقصیر خودشون بود. آخه...آخه...» کمی بلندتر گفت: «آخه همشون میخواستن با اون فکرای کثیفشون منو سرخورده کنن. میخواستن کثیفیا رو به من بچسبونن. اونا به من میگفتن سیاهی. ولی من سیاه نبودم. سیاه نبودم». هیچ روشنیای وجود نداشت. حرکتِ نگاه، هیچ چیز متفاوتی را در برابر خود نمییافت. همه جا تاریکی بود. و بعد فریاد زد، فریادی که تا به حال نشنیده بود، اما انگار گوشهای از قلبش را میجوید. و با بلندترین بانگی که در وجودش داشت فریاد زد:« من سیاه نبود...م»! و بعد شکنج کوچکی که فضا را در نقطهای جمع کرد و تودهی سیاهی که مرد را بلعید- بلعید چون سیاهش میپنداشت. و تودهی فشرده دوباره باز شد. هر چه چشم میدید سیاهی بود.
غلط املایی داره ببخشید
حدود سه هفته پیش نوشتمش
- ۹۴/۰۵/۰۹
- ۱۷۲ نمایش