تقاضا دارم...
بسم الله الرحمن الرحیم
نمیدانم بیشرمی است یا روراست بودن. به هر حال آنچه مسلم است این که شما همه چیز را میدانید. و آن چه مهم است این که من با خودم روراست باشم. خودم را گول نزنم. احساس من نسبت به شما چیست؟ اگر موفق شوم این پرسش را پاسخ دهم، مراحل دیگر – سخت یا آسان- ، تقریباً مشخص (این را یادتان بماند) خواهد بود.
خب بگذارید مرور کنیم. وقتهایی که کوچکتر بودم و آدمتر، خیلی به شما فکر می کردم. همیشه انگارحضورتان را کنارم و در دنیای اطرافم حس میکردم. تصویری که در ذهن خودم پرورانده بودم، تیری بود که دشمنی میاندازد و من خودم را پرتاب میکنم جلوی آن، تا جان من نثار و جان شما حفظ شود. این گونه بود عشقبازیهای آن زمان من با عقیده ام.
بعدها دیدم وقتی دوستم از پشت شیشه به من آب میپاشد، عقب مینشینم. گفتم پس احتمالا جلوی تیر رفتن آنقدرها هم ساده نیست. ولی مشکلی نبود، هنوز جرأت و جربزه داشتم.
بزرگتر شدم و رسیدم به داستانهایی که نوجوانی با خودش میآورد – از نگاههای دریده بگیر تا شوق دیده شدن و استیل آمدن ها و...- . خودم را کاملاً حفظ نکردم. این ور کشیده میشدم، آن ور کشیده میشدم. آخر سر خسته شدم، و البته کوفته. گریه میکردم؛ یاری کردید؛ بهتر شدم.
بزرگتر شدم. صاف و سادگیِ کودکی – نه ساده لوحی-، رخت برمیبست و من بزرگ نمیشدم؛ میشدم آدم بزرگ. و این یعنی فرسایش تدریجی. با آدمهای متفاوت، تجربههای متفاوت و فضاهای متفاوت آشنا می شدم. و قدرتمندترین حسِّ حاکم بر من کنجکاوی بود و لذت کشف هر یک از این جهانها.
مدتی پیش بود با خودم میگفتم: «از این فضاها و فازا آبی برا ما گرم نشد؛ ای به قربان کودکی و روشنیش؛ برگردیم به همون روزا و اوضاع احوال». دیر نبود که فهمیدم این فقط یک حسِّ یکشبه بود و فردایش، با طلوع خورشید، غروب کرد. میگذشت و می کاویدم، در همان دنیاها. خیلی به شما فکر نمی کردم. میکاویدم اما نمیلولیدم. آری، گیرش انداختم! یک چیزی درون من –هرچند پنهان- وجود داشت که نمیگذاشت بلولم و مرا بلولند. همواره یک علامت ایست، محکم میخورد تو سرم. و ایست یعنی تأمل در حالم، گذشته ام و آینده ام. یکی چیزی مثل حالتی که الان دارم (این یعنی جای امیدواری هست!). در تمام این سالها، نمودار توجه من به شما، نموداری سینوسی بوده است. و چیزی که الان میخواهم بگویم این که:
«عقلم به درستی میفهمید و میفهمد که از آنچه باید باشم دورم. و کار بسیار است برای انجام دادن. اما گام گذاشتن در این کارها نیروی محرکه میخواهد و تا جایی که تاریخ خوانده ام و تجربه کرده ام، منبع این نیروی محرکه چیزی جز قلب نبوده است( همان قلبهای عقول). اما لامصب این دل... با آدم راه نمیآید. خب، پس تصمیم میگیریم با همان عقل و نیمچه دلمان راه بیفتیم. خیلی خوب. راه افتادیم.
مدتی گذشت. عقل و دل نیمه راه شدند. رها شدم. گشتی زدند و دوباره عقل آمد (و دل نیامد)، ناقصتر از قبل. باز رفتیم. باز ماندیم. بارها و بارها و بارها. چیزی که من دراین مواقع به خودم گفته و میگویم این که: «خودت را که جمع نکردی، برای کسی هم که قرار بود، بندگی نکردی. بیخیال. چرا تلاش بیهوده؟ بیخیال...» باید خدا را شکر کنم که گاهی هم این جمله یادم میافتاد که: «حال نداری ثواب کنی، گناه هم نکن». وگرنه که الان معلوم نبود باید از کجای خیابان فلکزدهها کاردک میکشاندندمان (هر دومان خوب میدانیم که این به یاد افتادنها و... هم همه لطفِ که بوده است).
کوتاه سخن این که: خسته ام. نمیخواهم دوباره عهد ببندم و بشکنم. توهینی فراموشناشدنی است به آدم از سوی خودش. اما باید رفت. موانع اما کم نیست. هزار جور فریب و ما هم که نوسفر و ناتوان. لذا اینجانب تقاضا دارد، این دل وامانده را با همان دمودستگاهِ کارراهاندازِ قدیمیتان که مخصوص ما بیچارههاست، تعمیر نمایید (آدم هیچ وقت نمیفهمد از کجا می خورد). ضمناً اگر صلاح دیدید، آن مواردِ تقریباً مشخص را (گفته بودم یادتان بماند) به مواردِ دقیقاً مشخص تغییر دهید. لازم به ذکر است که تمام این درخواستها عاجزانه است. با لابه و التماس. با دستبهدامنیها. لیکن لحن آن در این نوشته مشخص نشد چرا که این جانب خسته(ایتالیک نوشته شود) است. به امید آن که عجزمان را بهتر و بیشتر اعلام کرده و وظیفهی قشر خود، بیچارگان را به نحوی احسن به جا آورده، همواره درِ خانهی شما را بکوبیم.
-همت. خواهشمندم همتی بدارید.»
همتم بدرقهی راه کن ای طایر قدس
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم «حافظ»
با کمال تشکر،
امید است هرگونه عجب و توهین و بیشرمیِ
ناخواسته را بر این حقیر ببخشایید.
شب نیمهی شعبان، خرداد نود و چهار
- ۹۴/۰۳/۱۷
- ۲۴۶ نمایش